خود شیفتگی چیست ؟



*خودشيفتگي*
در مورد كودكان خانواده‌هاي محروم و فقير، عده ديگرى از روانكاوها اعتقاد دارند كه در بيشتر مواقع برآورده نشدن نيازهاى اوليه، باعث مى‌شود كودك در همان خودشيفتگى اوليه باقى بماند. يعنى چون نيازهايش برآورده نشده، همواره در جست وجوى افرادى است كه آن نيازهاى اوليه را برآورده كنند. هر دو ديدگاه در طبقه‌بندى‌هايي جزيى‌ترى كه در مورد اين افراد انجام شده است، وجود دارند و هر دو درست هستند. به عبارت ديگر برخى افراد از زيادى حمايت و مراقبت زياد، احساس مى‌كنند كه موقعيت ويژه‌اى دارند و بعضى نيز به خاطر محروميت‌هاى ويژه‌اى كه طى دوران رشد، نيازهايشان اشباع نشده، همواره احساس نياز مى‌كنند و در همه جا، به دنبال نيازهاى ارضا نشده خود هستند. اين موضوع به رابطه آسيب‌ها و اختلالات روانى با خودشيفتگى كه يك رابطه U شكل است، برمي‌گردد. يعنى ميزان نارسيسيسم كم يا زياد، هر دو منجر به آسيب شده و اختلال ايجاد مى‌كند و حال آ‌ن‌كه شكلهاى بالينى آن‌ مى‌تواند متفاوت باشد.


آيا عقده حقارت منجر به خودشيفتگي مي‌شود؟

عقده حقارت (Inferiorty complex) در مفهوم روانشناسى معادل ناتوانى نوزاد در هنگام تولد است. اما در مفهوم عام نيز بايد توجه داشت كه اين افراد ممكن است بيش از حد هم رسيدگى شده باشند، اما در عين حال فرد عقده حقارت نيز داشته باشد. به عبارت ديگر لزوماً تنها محروميت يا كمبود منجر به عقده حقارت نمى‌شود. آن چيزى كه براى فرد عقده حقارت ايجاد مى‌كند احساس ناتوانى است؛ مانند اين‌كه بگويد من نمى‌توانم دستاوردى داشته باشم. يعنى فرزندى كه هميشه مورد توجه مادرش است، اما مادر نمى‌تواند خطاهاى فرزند را تحمل كند و هميشه انتظار موفقيت از او دارد. براي نمونه ممكن است به طور مرتب به او بگويد كه تو خيلى خوبى، اما اگر خطا كنى، خيلى بد هستى. اين خود، در فرد اضطراب ايجاد مى‌كند. چون در آن صورت، فرد حس مى‌كند كه هر آن‌چه را كه به دست آورده، ايده‌آل و مطلوب مورد نظر او نيست و پاسخ‌گوي نيازهاي خانواده نيز نبوده است؛ بنابراين در او عقده حقارت شكل مى‌گيرد كه البته مى‌تواند به خودشيفتگى نيز منجر شود.

مديران خودشيفته مسيرجامعه را تغيير مى‌دهند:

افراد خودشيفته براى سيستم و جامعه خطرناك هستند. آن‌ها اميال ناكام و عقده‌هاى حقارت خود را مى خواهند به نوعى جبران كنند. اگر در سطح خانواده باشد، مى خواهند خانواده‌اى را در جهت اميال خود بكشند و امكانات خانواده فقط در خدمت اهداف آن‌ها باشد. اما متأسفانه وقتى تجلى اجتماعى پيدا مى‌كند، جامعه را به دنبال اهداف و ايده‌هاى بزرگ‌منشانه و تخيلى خود مى‌كشند. مثلاً اين‌كه ما بايد قدرت مطلق باشيم، همه بايد سپاسگزار ما باشند. ما بهترين حكومت را داريم و ... اين باورها خاستگاه خودشيفتگى دارد.

ما به عنوان افراد يك جامعه مى‌توانيم بگوييم كه بايد قدرتمان زياد شود و استراتژى خود را بر مبناى پيشرفت بگذاريم، اما اين‌كه مطلق باشيم، معنى ندارد. اصولاً مطلق وجود ندارد، مطلق بودن ايده‌آل يك نارسيستيك است. يعنى ناديده گرفتن توانايي‌هاى ديگران؛ چرا كه مطلق بودن، در ذات خود نفى ديگران است. كارى كه يك نارسيسيسم مى‌كند، همين است؛ وقتى خودش كم مى‌آورد، شروع به بى‌اعتبار كردن ديگران مى‌كند تا خودش به بلندترين درجه برسد. گرچه اين شيوه در سطح زندگى فردى، مشكلاتى دارد. اما حضور خودشيفتگى در سطح جامعه آسيب‌هاى بيشترى را به همراه دارد.

تربيت افراد چگونه باشد تا خودشيفته نباشند؟

در مورد تربيت كودكان، مهم اين است كه توانايى‌هاى كودك رشد كند، اما در عين حال كودك بايد محدوديت‌ها را نيز درك كند. اين باور كه همه نيازهاى كودك در خانواده بايد رفع شود و همه امكانات خانواده بايد در جهت رفع نيازهاى كودك به كار گرفته شود، باوري نادرست و مشكل‌آفرين است. چرا كه چنين كودكي وقتى بزرگتر شود، ديگر بدون توجه به امكانات خانواده همه چيز را طلب خواهد كرد. زيرا هميشه محور بوده است. اين رفتار نارسيستيك (خودشيفتگى) است؛ يعنى فقط خود و نيازهاى خود را ديدن و در جهت رسيدن به خواسته‌ها تلاش كردن و جنگيدن. در چنين موقعيتى خانواده‌ها نيز احساس گناه مى‌كنند. چون نتوانسته‌اند نيازهاى فرزند خود را رفع كنند و باعث خشم او شده‌اند. اين احساس گناه به اقدام‌ها و رفتارهايى منجر مى‌شود كه حلقه معيوب خودشيفتگى را ادامه مى‌دهد.

متاسفانه آگاهى روانشناختى جامعه ما از اين مسائل، بسيار پايين است. پدر و مادرهاى ما در بسياري از مواقع براى خود حقى قائل نيستند و اين عدم خودباورى، باعث مى شود تجلى همه آمال و آرزوهاي خود را در فرزندانشان جست‌وجو كنند كه اين ماجرا باعث ايجاد سيكل معيوب مى‌شود. نهايتاً فرزندانى تربيت مى‌شوند كه نه تنها توانايى‌هاى معمولى ندارند، بلكه آن‌قدر تخيلات بزرگ‌منشانه دارند كه خارج از حد تصور است. مثل جوانانى كه دوست دارند، يك شبه پولدار شوند، يك شبه ره صد ساله را بروند. به همين جهت توصيه مى‌شود خانواده‌ها متعادل و متناسب با واقعيت‌ها، فرزندان خود را بزرگ كنند و متناسب با برهه سنى آنان در حد امكانات خانواده، نيازهاى آنان را پاسخ‌گو باشند.

آيا لزوماً افراد خود شيفته در خانواده، افرادي وابسته هستند؟

در افراد خودشيفته وابستگى به اين مفهوم كه، آنان تجلى آمال خانواده هستند و از خانواده انرژى مى‌گيرند، مي‌باشد. اين افراد دائماً از جانب خانواده تحسين مى‌شوند و تخيلات مثبتي دارند كه البته در حد واقعى آن خوب است، اما موضوع اصلي اين بحث، غيرواقعى بودن اين تخيلات است. اين فانتزي‌ها بايد با توانايى‌هاى فرد متناسب باشند. اين بحث بسيار ظريفى است. ما بايد بپذيريم كه ممكن است كودكى در همه زمينه‌ها ايده آل نباشد و اگر اين تمجيدها و تحسين‌ها غيرواقعى باشند، در فرد درونى خواهند شد و نهايتاً فرد احساس خواد كرد كه هيچ كس مثل من نيست. اين در حالي است كه پارادوكسى به وجود آمده است. او وابسته به كسانى است كه خواسته‌هايش را ارضا مى‌كنند. اما اين فرد خودشيفته، خود را مطلق و بدون عيب مى‌داند، در نتيجه ارتباطات عاطفى خود را با افراد ديگر كم مى‌كند. افرادي كه حس مى‌كنند احتياجى به ديگران ندارند، افرادي هستند كه تصور مى‌كنند خداگونه‌اند و اين ديگرانند كه به آن‌ها نياز دارند.

اين افراد با كساني ارتباط برقرار مي‌كنند كه آن‌ها را تمجيد و تحسين كنند. به عبارتى همين نياز آن‌ها به تمجيد و تحسين، پارادوكس ايجاد مى‌كند. يعنى فرد از سويي خود را مطلق مى‌داند و از سوي ديگر نياز به تمجيد و تحسين ديگران دارد. ديگران را تنها زمانى مى‌خواهد كه تأييدش كنند و اگر او را تأييد نكنند، طردشان خواهد كرد. فرد خود شيفته معتقد است همين كه من با شما معاشرت مى‌كنم خيلى هم زياد است و ديگران نبايد توقعى از من داشته باشند.

در واقع اين ديگر ارتباط نيست. فرد خودشيفته فقط افرادي را مى‌پذيرد كه آن‌ها تصوير بزرگ‌منشانه خودش باشند. مثل اين است كه فردى جلوى آينه بنشيند و تنها خود را ببيند. اين يك آسيب است كه درجات مختلف دارد و نوع شديد آن، بيمارگونه است. در كل، فرد خودشيفته، در ارتباطاتش، سعى مى‌كند طرح و نظرش را طورى جلوه دهد كه نظر ديگران را به طرف خود جلب كرده و ايده‌هايش را پرهيجان و مطلوب جلوه دهد تا مورد تحسين واقع شود.

در گزارشاتى كه از زندگى‌هاى مشترك به دست مى‌آيد، افراد خودشيفته با افراد مازوخيست ازدواج مىكنند. به عبارت ديگر اين افراد مانند پيچ و مهره، با هم بهتر ارتباط برقرار مي‌كنند و بهتر جفت مى‌شوند. افراد مازوخيست، افرادى هستند كه تمايلات خودآزارى دارند، اعتماد به نفس پايينى دارند، خود باورى ندارند و در اثر وابستگى شديد، ترجيح مى‌دهند كه پشت ديگران مخفي شوند. چنين فردي در كنار شخصى خودشيفته كه تمايلات بزرگ منشانه دارد و خود را برتر از ديگران مى‌بيند، كامل مى‌شود. هر اندازه كه فرد خودشيفته، به همسرش اهميت ندهد و او را توهين و تحقير كند، همسر مازوخيست باز در خدمت اوست و اين رابطه اگرچه از بيرون، رابطه جالبى نيست، اما اين دو نفر در زندگى مشترك خود، نيازهاى روانى يكديگر را ارضا مى‌كنند. به عبارت ديگر اين نيازهاى پنهانى افراد است كه آن‌ها را به انتخاب مى‌كشاند.

تحقيقات نشان مى‌دهد كه افراد خودشيفته از نظر زيبايى فيزيكى، تحصيلى و توانايى از حد متوسط جامعه بالاترند. در واقع فرد نقاط مثبتى دارد، اما آن‌ها را بيش از حد بزرگ مى‌كند و بر آن‌ها تأكيد دارد، نوع برخوردش متكبرانه و غرورآميز است. براي نمونه فرد نارسيسيست در ميان افراد تحصيلكرده، پزشكان، اساتيد دانشگاه‌ها و سياست‌مداران بسيار مشاهده مي‌شود. يعنى كسانى كه داراى امتيازات ويژه‌اى هستند و با داشتن مجموعه‌اي از نقاط قوت خود، رفتار بزرگ منشانه‌اى، كه نهايتاً به خود برتربينى نيز مي‌انجامد، از خود نشان مى‌دهند. در واقع در اين‌جا، توانايى‌هاى هوشى، صفاتى و رفتارى فرد است كه نظر ديگران را به خود جلب و از آن‌ها سوء استفاده مي‌كند و ديگران را در خدمت خود مى‌گيرد. البته نه اين كه ما همه افراد را كه داراى توانايى‌هاى بالايى هستند و در مجامع ظاهر مى‌شوند، زير سؤال ببريم. افراد خودشيفته كه داراى توانايى‌هايى هستند، سعى در جلب افكار عمومى دارند تا همه را در خدمت خود بگيرند. اتفاقاً اين افراد در مراحل اول هم موفق هستند، اما پس از مدتى كه ارتباطاتشان ثابت و پايدار مى‌شود، ديگران به اهداف او پى مى‌برند. براي نمونه اولين بارى كه در نقش مدير يك سازمان ظاهر مى‌شود، ممكن است در ابتدا از او خوششان بيايد، اما به تدريج متوجه مى‌شوند اين فرد، كسى است كه مى‌خواهد كل سازمان را به طرف اميال خود بكشد؛ بدون اين كه منافع افراد را در نظر بگيرد و يا اصلاً ايده‌هايش عملى باشد. افراد خود شيفته به جاى توجه به درست انجام شدن كارها، به بزرگ‌جلوه دادن آن‌ها تمركز دارند.

ميزان خودشيفتگى در جامعه امروز:

جامعه ما يك جامعه خودشيفته است. ممكن است در جامعه ما، افراد خودشيفته كمتر باشند، اما خودشيفتگى جمعى در آن بيشتر وجود دارد. عباراتى مانند هنر نزد ايرانيان است و بس! و يا ايرانيان خيلى باهوشند و... و تبليغاتى از اين قبيل! احساساتى كه به طور عام در ادبيات و فرهنگ ما، حس تافته جدا بافته‌اى را به مردم ما منتقل مى‌كند. اين‌ها همه نشانى از خودشيفتگى فرهنگى است. البته اين‌جا هم، همان خودشيفتگى طبيعى را بايد در نظر داشت؛ نه اين كه ما در مقابل ساير ملل دنيا، خودباخته باشيم. عكس‌العمل خود باختگى اين است كه ما خودمان را بسيار بزرگ‌تر از آنچه كه هستيم، نشان دهيم. اين باعث مى‌شود كه نتوانيم رابطه‌اي منطقى و واقعى با ديگران برقرار كنيم. فكر كنيم كه اگر كسى مى‌خواهد با (كشور) ما رابطه داشته باشد بايد خيلى از خدا بخواهد، وگرنه باج هم بايد بدهد. يعنى ما حاضر نيستيم يك رابطه منطقى دادوستدى داشته باشيم. اين مسائل، ابعاد فرهنگى - اجتماعى دارند و در همه زمينه‌ها نقش دارند. احساس عزت نفس پايين و اعتماد به نفس كم و خودناباورى، برخوردهاى عكس‌العملى آن، رفتارهاى بزرگ‌منشانه است. هميشه حديثى از حضرت على(ع) نقل مى‌كنند كه اگر ديديد كاخى است، بدان كه كوخى هم در كنارش است. حال اگر جامعه‌اى بيش از حد خودباور (خودشيفته) است، بدانيد كه ناباورى و عزت نفس پاييني دارد.

عوارض خودشيفتگى اجتماعى:

اولين عارضه آن اين است كه احساس برترى و محق بودن منجر مى‌شود تا مقررات بين‌المللى رعايت نشود. در اجراى قوانين خود را مستثنى دانسته و هميشه از موضع برتر، قانون‌شكنى‌هاى خود را توجيه كند و اين يك احساس خودشيفتگى است. يعنى حسى كه من جايگاه ويژه‌اى دارم و ديگران در برابر من پاسخ‌گو هستند، ولى ما در برابر ديگران پاسخ‌گو نيستيم. شعارهاى بزرگ‌منشانه‌اى داده مى‌شود، بدون اين كه عملى باشند. حضور نارسيستيك‌ها در جامعه، مى‌تواند مسير جامعه‌اى را تغيير دهد. فردى كه خود را مطلق مى‌بيند و ديگران نيز او را تقويت مى‌كنند.

تفكر محق بودن كه اصولاً كسى نمى‌خواهد بپذيرد كه ممكن است اشتباه كند، براى يك جامعه مضر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر