روزی امام نقی از کوچه ای میگذشت که دید ابولاشی به دیواری تکیه زده و با حالت اندوهگینی در حال فکر کردن است .
در این هنگام امام نقی به وی نزدیک شد و علت ناراحتی ابولاشی را پرسید .
ابولاشی در حالیکه بغض کرده بود گفت : یبن رسو لولا ! من از این ناراحت هستم که چرا هیچ کس من را به تخمش هم حساب نمیکند ؟
امام نقی اندکی فکر کردند و سپس به ابولاشی فرمودند : ای ابولاشی ! همین الان به میدان شهر میروی و با صدای بلند مردم را بسوی خود فرا میخوانی و نظریه گفتگوی تمدنها را مطرح میکنی و اگر کسی معنا و مفهوم این نظریه را از تو پرسید ، در همان وسط میدان میشینی و میرینی ! و سپس بسرعت میدان را ترک میکنی . از این به بعد خواهی دید که چگونه یک عده از مردم تو را به تخم چپ و عده ای دیگر از آنها تو را به تخم راستشان حساب خواهند کرد .
ابولاشی بعد از اتمام سخنان امام نقی سریعا به میدان شهر رفت و فرمایشات امام را اجرا کرد و از فردای آنروز دید که چگونه مردم وی را به تختمشان حساب میکنند و بجای ابولاشی وی را ابوصالح ( پدر اصلاحات ) صدا میزنند !
0 نظرات:
ارسال یک نظر